خاکی ها

اعترافات یک ذهن مجرم

خاکی ها

اعترافات یک ذهن مجرم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ملائک» ثبت شده است

زندگی در یک کلمه

شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۰، ۰۸:۳۶ ب.ظ

رشته افکارش بند بود به بند تسبیح اش... از 1 تا 110 ، یاعلی مدد... با تسبیح 99 دانه اش هر روز 110 بار یاعلی مدد می گفت... و این دانه های تسبیح رشته افکارش را نگه داشته بودند... خود را در کربلا می دید ، ارض بین الحرمین را می رفت و می آمد... نمی دانست اول حرم حسین یا حرم عباس برود... عرض بین الحرمین دقیقا می شد 110 قدم... یاعلی مدد... می گفت اگر عباس اذن دهد راهی حرم شاه می شوم... چه زیباست نخل های بین الحرمین... تا جلوی در حرم عباس شد 110 نخل... یاعلی مدد... همین که خواست وارد حرم شود نمی دانست چه شد پایش شروع کرد به لرزیدن... دلش می لرزید... افکارش می لرزید... انگار کربلا زلزله آمده... تسبیح در دستانش می لرزید... مبهوت مانده... دید حرم را که 110 قدم عقب رفته... یاعلی مددی گفت... نگاهی به اطراف کرد همان نقطه شروع بود... برگشت خبری از حرم حسین نبود... صدای از هم پاشیده شدن دانه های تسبیح رشته ی افکارش را پاره کرد... دیگر خبری از بین الحرمین با همان عرض 110 قدمی نبود... خبری از نخل های زیبای کربلا که 110 بار تا حرم عباس کشیده شده بودند نبود... رشته ی افکارش بند بود به بند تسبیح اش و حالا بند تسبیح از هم گسیخته بود... و دانه های تسبیح مثل دانه های اشکش یک به یک فرود می آمدند روی سنگ فرش های حرم... سرش را بالا گرفت 110 قدم با ضریح بیشتر فاصله نداشت... می خواست بگوید یاعلی مدد اما قطره اشکی که راهش را گم کرده بود ، سر خورد و لبانش را مهر کرد... یاعلی مددی گفت و روی زمین افتاد... اشک هایش هم با معرفت پایین می آمدند... یاعلی مدد گویان... دیگر رشته افکارش را نمی توانست در دست بگیرد... یادش آمد وقتی که از مادر پرسیده بود کامم را با چه گشودید و مادر پاسخ داده بود با تربت حسین... یادش آمد تمامی قطره های اشکی را که از چشمانش یاعلی مدد گویان سرازیر شده بودند... افکارش به وسعت زندگیش او را با خود همراه کردند... به وسعت تاریخ بودنش... دیگر بند نبودند... تسبیحش از هم گسیخته بود... در همین فاصله کوتاه که دانه های تسبیح در حال ریختن روی زمین بودند تمام زندگی اش از جلوی چشمانش گذشت... خواست تا از همین فاصله 110 قدمی تمام زندگی اش را گزارش دهد... دید تنها یک دانه مانده و در این فاصله کوتاه تنها فرصت گفتن یک کلمه را دارد... همه ی زندگی اش را در یک کلمه خلاصه کرد و فریاد زد حسین... رشته ی افکار عالم پاره شد... صدای ریختن دانه های تسبیح ملائک را می شنید... صدای قدم هایی که به سویش می آمدند ، درست شد 110 قدم ، ناگهان سرش را بالا آورد و خودش را روبه روی ضریح امام رضا دید... دستی روی شانه اش زد... یاعلی مدد... باید برویم... بچه ها صحن قدس منتظراند...

  • سایه سایه