خاکی ها

اعترافات یک ذهن مجرم

خاکی ها

اعترافات یک ذهن مجرم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است

اینجا و آنجا خیلی فرق هست.... (نوشتم فقط برای تو...)

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۱، ۰۳:۳۶ ب.ظ

از فکه که آمدم همه برایم غریب بودند...  همه چیز در این شهر رنگارنگ عجیب بود... غریب بود... رابطه ها آن رنگ و بوی رابطه های فکه را نداشت... آنجا همه او را می خواستند و رضایت او را اما اینجا همه یکدیگر را می خواهند و رضایت همدیگر را... آنجا لازم نبود اسمت را بدانند همین که خادم الشهدا بودی برایشان کافی بود تا محبت هایشان را پای تو بریزند تا احترامت کنند ، شاید 7 یا 8 سال از من بزرگتر بود وقت خداحافظی دست مرا بوسید و گفت دعا کن مرا... اما اینجا از ترس این که مسخره شوند نام ها را عوض می کنند... ولی دل هایشان همان مرداب هایی ست که انسان های دیگر را به کام مرگ می کشاند... مردم اینجا دل مرده اند... اینجا تا جلویشان خم و راست نشوی تا دستشان را نبوسی برایت کاری نمی کنند... اینجا دارالغرور و نام ورودی این شهر باب الجهنم است... اینجا رابطه ها را به ناچیز ترین بها می فروشند... اینجا سرطان شک به جان رابطه ها افتاده است... اینجا اولین مضنون پرونده صمیمی ترین دوست است... و اما آنجا بهشت بود و باب ورودی اش باب الحسین نام داشت... آنجا اگر مراقب بارت نبودی دیگری از تو آن را می ربود و می گفت اینجا مسابقه ی ثواب دزدی ست... آنجا سابقون مقرب تر بودند و همه به دنبال سبقت تا مقرب باشند... و اما اینجا همه دنبال این هستند تا بارشان را بردوش دیگران بگذارند اینجا سبقت ها در هوس هاست و.... اینجا... و اما آنجا همه چیز رنگ داشت آن هم رنگ خدا ، رابطه ها ، زمین ، آسمان ، آدم ها و... آنجا همه چیز رنگ داشت و تنها رنگ خدا... وقتی از فکه آمدم دیدم اینجا هرکس رنگ و بوی خدا را بدهد مقصر است... مجرم است... تقصیر کار است... محکوم است... و انسان هایی که غرق در مرداب های غرور و تکبر خویش تن هستند تو را کافر و نامرد می خوانند... تو را... نمی دانم... قرار بود دل را چاهی کنم تا حرف هایم را درونش بریزم اما چاه عمق دارد که دل من ندارد ، چاه صبر دارد اما دل من ندارد ، چاه لال است اما دل من نه... نه... نیست... می نویسم برایش تا بداند که نمی فهمد مرا... نه او و نه امثال او... بداند او را برای حسین می خواستمش اما حالا... حالا حسرت می خورم از سرمایه های از دست رفته... دوستش داشتم برای حسین اما حالا او که رنگ و بوی این شهر را گرفته مرا متهم می کند... متهم به این که تو رنگ و بوی مردم را گرفتی و نمی بیند که تا کجا در مرداب های این شهر فرورفته... دلم به حالش نمی سوزد... نه... نمی سوزد... به حال هیچ کدام از مردم این شهر نمی سوزد ، دلم فقط به حال حسین زمان می سوزد که هنوز منتظر است... منتظر...

                                                                            امیر - چهارشنبه 9 فروردین 91

  • سایه سایه

فکه

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۱، ۰۱:۳۰ ب.ظ
 

            

آغوش گرم رمل های فکه دل را با شراره های عاشقی مشتعل می سازد ٬ پس اگر شکست های پی در پی دل سردت کرده اند اینجا با دلگرمی هایش ٬ با شهدایش ٬ امید را در دل ها زنده می کند.

  • سایه سایه