فکه
آغوش گرم رمل های فکه دل را با شراره های عاشقی مشتعل می سازد ٬ پس اگر شکست های پی در پی دل سردت کرده اند اینجا با دلگرمی هایش ٬ با شهدایش ٬ امید را در دل ها زنده می کند.
- ۳ نظر
- ۰۱ فروردين ۹۱ ، ۱۳:۳۰
آغوش گرم رمل های فکه دل را با شراره های عاشقی مشتعل می سازد ٬ پس اگر شکست های پی در پی دل سردت کرده اند اینجا با دلگرمی هایش ٬ با شهدایش ٬ امید را در دل ها زنده می کند.
فکه مرکز تغییر و تحول است ٬ اگر که می خواهی این دل خاکی را رنگ آسمان کنی بیا به فکه زیرا در اینجاست که یامقلب القلوب معنا پیدا می کند .
تحول آنجایی ست که نگاه فاطمه باشد ٬ و یقینا هنوز نگاه فاطمه به شهدای لب تشنه ی گودال قتلگاه اینجاست که همچون پسرش خود را فدا کردند.
این عطش و تشنگی ای که این شهدا داشتند چیزی غیر از تشنگی لب ها و خشکی گلوها بود... عطشی که این ها داشتند هنجره را نمی سوزاند بلکه در این میان شراره از دل برمی خواست و این دلشان بود که از فرط تشنگی می سوخت... دلشان تشنه ی دیدار محبوب بود و در این تشنگی می سوخت... دلشان شده بود همچون ماهی بیرون از تنگ آب...
بوی سوختن این دل ها از رمل های فکه بلند است هنوز ٬ زیرا قلب این ها با رمل های فکه یکی شده... پس اگر دلت سرد شده بیا به فکه تا از شراره هایی که از این خاک بلند است دل تو شعله ور شود... شعله ور... شاید روزی این شعله ها تو را تا خدا برساند...
تکراری نوشت:
* دوای بی بصیرتی کمی ست تربت فکه که قاطی با خون شهداست...
رشته افکارش بند بود به بند تسبیح اش... از 1 تا 110 ، یاعلی مدد... با تسبیح 99 دانه اش هر روز 110 بار یاعلی مدد می گفت... و این دانه های تسبیح رشته افکارش را نگه داشته بودند... خود را در کربلا می دید ، ارض بین الحرمین را می رفت و می آمد... نمی دانست اول حرم حسین یا حرم عباس برود... عرض بین الحرمین دقیقا می شد 110 قدم... یاعلی مدد... می گفت اگر عباس اذن دهد راهی حرم شاه می شوم... چه زیباست نخل های بین الحرمین... تا جلوی در حرم عباس شد 110 نخل... یاعلی مدد... همین که خواست وارد حرم شود نمی دانست چه شد پایش شروع کرد به لرزیدن... دلش می لرزید... افکارش می لرزید... انگار کربلا زلزله آمده... تسبیح در دستانش می لرزید... مبهوت مانده... دید حرم را که 110 قدم عقب رفته... یاعلی مددی گفت... نگاهی به اطراف کرد همان نقطه شروع بود... برگشت خبری از حرم حسین نبود... صدای از هم پاشیده شدن دانه های تسبیح رشته ی افکارش را پاره کرد... دیگر خبری از بین الحرمین با همان عرض 110 قدمی نبود... خبری از نخل های زیبای کربلا که 110 بار تا حرم عباس کشیده شده بودند نبود... رشته ی افکارش بند بود به بند تسبیح اش و حالا بند تسبیح از هم گسیخته بود... و دانه های تسبیح مثل دانه های اشکش یک به یک فرود می آمدند روی سنگ فرش های حرم... سرش را بالا گرفت 110 قدم با ضریح بیشتر فاصله نداشت... می خواست بگوید یاعلی مدد اما قطره اشکی که راهش را گم کرده بود ، سر خورد و لبانش را مهر کرد... یاعلی مددی گفت و روی زمین افتاد... اشک هایش هم با معرفت پایین می آمدند... یاعلی مدد گویان... دیگر رشته افکارش را نمی توانست در دست بگیرد... یادش آمد وقتی که از مادر پرسیده بود کامم را با چه گشودید و مادر پاسخ داده بود با تربت حسین... یادش آمد تمامی قطره های اشکی را که از چشمانش یاعلی مدد گویان سرازیر شده بودند... افکارش به وسعت زندگیش او را با خود همراه کردند... به وسعت تاریخ بودنش... دیگر بند نبودند... تسبیحش از هم گسیخته بود... در همین فاصله کوتاه که دانه های تسبیح در حال ریختن روی زمین بودند تمام زندگی اش از جلوی چشمانش گذشت... خواست تا از همین فاصله 110 قدمی تمام زندگی اش را گزارش دهد... دید تنها یک دانه مانده و در این فاصله کوتاه تنها فرصت گفتن یک کلمه را دارد... همه ی زندگی اش را در یک کلمه خلاصه کرد و فریاد زد حسین... رشته ی افکار عالم پاره شد... صدای ریختن دانه های تسبیح ملائک را می شنید... صدای قدم هایی که به سویش می آمدند ، درست شد 110 قدم ، ناگهان سرش را بالا آورد و خودش را روبه روی ضریح امام رضا دید... دستی روی شانه اش زد... یاعلی مدد... باید برویم... بچه ها صحن قدس منتظراند...
من نوشته: تا این عکس را دیدم نگاهم رو به آسمان شد و شهید مصطفی را دیدم که لبخند می زد... لبخندی شیرین... شاید دیگر خیالش راحت شده است که پسرش سر به دامن پدری مهربان است... مصطفی می دانم لحظه ی شهادت تو هم گرمی دامنی را حس کردی که همه حسرتش را می خورند...
تا تو هستی خیال همه راحت است... ای آرامش خاکی ها و آسمانی ها...!
آب از سر گذشتن حد دارد... توفیر می کند یک وجب با صد وجب... وقتی به اندازه یک وجب زیر آبی امید این که دستی نجاتت دهد بیشتر است تا صد وجب زیر آب... اما به گوش همین "من" ٬ "من" ٬ "من" بی "من" ٬ "من" بی "تن" ٬ اصلا "من" یک وزن بیشتر ندارد همین "من" بر وزن "من" به گوشش نمی رود! من یک وزن دارد تنها خود من ٬ یک تن دارد تنها خود من ٬ از بس بر وزن دیگران "من" را کشیدم همین شده ام... توفیر ندارد برایم یک وجب یا صد وجب ٬ آب آب است... نخیر نیست! تو چرا تایید می کنی حرف من بر وزن دیگران را؟ ٬ من یک وزن دارد تنها من! من را اگر یک وجب زیر آب بکشم قطعا راحت تر است از آب کشیدنش بیرون تا صد وجبی که غواص ماهر نیل هم آنجا نظرش را نمی گیرد... چرا نمی گیرد؟! چرا الکی تایید می کنی؟! توفیر ندارد آقا... یک وجب و صد وجب ندارد... بخواهد بیرون بکشد بیرون می کشد... مگر کاری هست که نتواند انجام دهد؟! اصلا که گفته "من" هم وزن "من" می شود؟! این "من" کجا و آن "من" کجا؟! همین منیت ها وجب وجب می شود سر هم! توفیر می کند! وقتی یکبار من بگویی توفیر می کند با صدبار من گفتن... وقتی یکبار من بگویی با یکبار از او گفتن خلاص می شوی ولی وقتی صدبار من گفتی به قائده ی هر منی که گفتی باید او را بگویی تا بگیردت از آب! شیر فهم شدی؟! چرا تایید نمی کنی؟! اصلا به تایید تو که نیازی نیست ٬ خودش تایید کرده ٬ مگر حرف من است که نقدش می کنی؟! حرف خودش است به من چه؟! یک وجب یا صد وجب توفیر می کند... زیرا... وقتی یک وجب گناه روی سرت باشد کنار زدنش آسان است تا صد وجب که کمر را می شکند... حالا بگو توفیر نمی کند و "من" آب از سرم گذشته... نسخه ام از ازل پیچیده شده... دوایم جهنم است... آخر مرتیکه تو نامه ی نا نوشته خوانی؟! از کجا می دانی نسخه ات چیست؟! طبیب تویی یا او؟! می خواهی تست " پنی سیلین" هم بگیر شاید نسخه ای که پیچیده ایجاد حساسیت کند! بی خود کرده ای هنوز جوابت نکرده نا امید شده ای! آبرو بری می کنی؟ می خواهی بگویی درمان بلد نیست؟! این چرت و پرت ها چیست؟! بدون ویزیت گفته بیا می گویی نسخه ات را می دانم نمی آیم! مر تیکه سوال سه خط قبلم را جواب بده مگر تو غیب می دانی؟ اصلا نسخه می دانی چیست؟ الکی می گویی می پیچندش! معلوم است دکتر نرفته ای تا حالا ٬ کدام عاقلی نسخه را می پیچد؟! این تویی که نسخه را می پیچانی! مثل قرار هایت! خیلی ها را پیچانده ای تف به من!!! همین من نامرد... تا چشمم افتاد به سه عدد آمپولی که در نسخه بود خیال برم داشت نوشته با برج میلاد تزریق کنند! پیچاندمش انداختمش سطل آشغال... همین من! نسخه پیچاندن را خوب بلدم! می پیچانم برایت تا حال کنی...! اصلا که گفته نسخه پیچاندنی ست؟ نسخه ات را که گرفتی تازه تهیه ی دارو شروع می شود و بعد از آن... تو حالا برو نسخه ات را بگیر... خاک بر سرت که نمی روی گفته ویزیت رایگان... نسخه رایگان... دوا رایگان... تزریق رایگان... بیچاره با این یارانه ها برای حساب کردنش باید دست به رایانه شوی! همه چیز مجانی نمی روی؟! گفتم توفیر می کند... حالا بگو نه آب که از سر گذشت گذشته! مرتیکه لجباز! مگر "سقوط آزاد" ندیدی ٬ پست گذاشته بود او هم تایید کرده حرف مرا ٬ توفیر می کند... تو غلط می کنی تا پیشش نرفته ای نا امید شوی ٬ نا امیدی از او یعنی فحش! می فهمی؟! فقط دستت را دراز کن به اندازه یک وجب ۹۹٬ وجب دیگر را او دستش را دراز می کند تا بنده اش را بیرون بکشد... نا امید نباش... از "من" ها خلاص شو... از "تن" ها خلاص شو... فقط دستت را دراز کن و لحظه ای فقط "او" را بخواه تا که بفهمی من چه نوشته ام... برای او توفیر نمی کند یک وجب یا صد وجب بنده اش را بیرون می کشد ٬ ولی برای بنده توفیر می کند یک وجب یا صد وجب از او دور شده باشد... این را وقتی می فهمی که دست او صد برابر دست تو برای نجاتت دراز شده باشد... یعنی او تو را صد برابر بیشتر از آنچه که تو می خواهی اش می خواهد... هم توفیر می کند و هم نمی کند! حالا ارزید خواندن این پست طولانی یا نه؟
صدای آژیر خطر آمد... هربار که بمبی می خواست فرود بیاید این آژیر به صدا در می آمد اما اینبار صدایش فرق می کرد اینبار فریاد می زد انگار می خواست گوش ها را کر کند... همه از ترس خطر انفجا پنبه در گوش گذاشتند و نشنیده گرفتند٬ و لحظه ی برخورد بمب با زمین... تصورش سخت است... هزاران عزیز پرپر شدند... حکایت این بمب حکایت همان بمبی ست که ۳۰ سال پیش بر سر رزمنده های ما فرود آمد... همان بمبی که فقط گاز داشت ترکش نداشت اما زمین گیر می کرد... پوست را می سوزاند ٬ نفس را بند می آورد... این بمب که امروز ما را به سوگ نشانده... و همه ی شهر ما را پر از مرده های متحرک کرده است حاصل فراموش کردن این جمله است که "جنگ ادامه دارد"... حاصل فراموش کردن تهاجم فرهنگی ست... آری بمب بی حجابی امروز بازار شهر را برای ما قبرستان کرده و مجبوریم هرگاه که از آنجا می گذریم فاتحه ای بخوانیم بر مردگان متحرک... همان هایی که قوی ترین سپر دفاعی دین و ایمان خود را از سر در آوردند و ایمانشان سوخت... دینشان سوخت... شهر ما شهر مردگان است... بمب های تهاجم فرهنگی چنان فضای شهر ما را مسموم کرده است که هرروز بر مردگان شهر افزوده می شود... این سموم کسانی را از پای در آورد که عمری در صف اول نماز جماعت ها بودند کسانی که از اول خطبه های نماز جمعه در مصلی نشسته بودند... کسانی که نماز اول وقتشان ترک نمی شد... کسانی که ادعای دینداری داشتند... خمس می دادند... زکات می دادند... روضه می گرفتند.. نذری می دادند... ولی وقتی خودشان را واکسیناسیون نکردند... آگاهی هایشان را بیشتر نکردند... این سموم خفه اشان کرد و ایمانشان را سوزاند... شهر ما را شهر مردگان متحرک بخوانید... شهری که اگر بیرق سیدالشهدا در آن بالا نبود معلوم نمی شد چه بلایی سرش می آمد... غفلت از مسئله تهاجم فرهنگی تنها ثمره اش همین بی بند و باری می شود...
چند روز قبل که از خیابان رد می شدم دیدم وانت سفید با خط سبزی کنارش با یک چراغ گردان روی سقف ایستاده و عقبش پر از "درهای دیگ" ببخشید "دیش" بود. دور و اطراف را دیدی زدم دیدم سربازی "دیش" به بغل از خانه همسایه بیرون آمد ٬ دیش را عقب وانت انداخت ٬ و این "دیش" هم به جمع همنوعان پیوست. من تا دوهزاریم افتاد مثل چیز... با یه کار اطلاعاتی عملیاتی به همه ی آشناها آمار دادم که جمع کنید والا جمعتان می کنند! "دیش" جمع کنون راه انداختن ٬ فردا نه پس فردا هم نوبت شما! تا دیر نشده به فکر باشید. راستش بعد از آماری که بنده دادم ٬ الان سه روزی می شود در خانه تلویزیون نداریم! "دیش" بی گناه ما که تا الان "تک چشمش" به نامحرم نیفتاده و فقط به سمت "ایران" و "شبکه های استانی" بود را خودمان گورش را کندیم و زنده زنده دفنش کردیم! البته نه از ترس مامورین محترم انتظامی ٬ فقط بخاطر اینکه ماهم در این "دیش" جمع کنون سهمی داشته باشیم. گفتیم در تغییر فرهنگ استفاده از رسانه ما هم بی تاثیر نباشیم ٬ خودمان تغییر دهیم این فرهنگ را بهتر است تا تغییرمان دهند! الان سه روزی می شود که در اینترنت چشمم به اخبار است که کی این شبکه به اصطلاح "دیجیتال" راه می افتد تا ما هم از این "ریسور"های ملی بخریم ٬ در این سه روز تلویزیون نفسی کشید و ما در بی خبری از دنیا از نفس افتادیم ٬ مردک هنوز شبکه "دیجیتال" را راه نه انداخته دارد "دیش" جمع می کند! با این وضع اسرائیل هم حمله کند ما عمرا خبر دار شویم! باور کنید دل من دارد می سوزد مثل باغ قلهک لندن! نه آنتن هوایی نه زمینی نه پیچ گوشتی و نه چاقو هیچ کدام جای "دیش" را نگرفت! انگار صدا سیما دارد برف می بارد ٬ تمام شبکه های ما که همین شده می ترسم تهران یخ زده باشد... امروز سه روز از زندگی بی تلویزیون می گذرد... ما ها همه تشنه ی یک جرعه اخباریم! جرعه ای "فیلم آخر هفته" و کمی هم "سریال"! اما ما با همه ی این سختی ها می سازیم... اصلا مرگ بر ماهواره... "دیش" بی "ریش" ٬ آمریکا آمریکا تف به این دیش تو ٬ خون جوانان ما می چکد از دیش تو... ای رهبر آزاده آماده ایم آماده... ما با یک "دیش" جمع کنون خط دهی هاشان را بهم می ریزیم اما بی چاره آمریکا هنوز مانده ندای"کربلا کربلا ماداریم می آییم" از کجا دارد نازل می شود که امروز به جوانان آمریکایی یاد داده سینه سپر کردن را در برابر ظلم و ستم... ما که به این دیش جمع کنون راضی هستیم... مرگ بر دشمن بی بصیرت...
مردد بودم که نامش را چه بگذارم؟ هرچه فکر کردم چیزی به ذهنم نمی رسید ، اول کار را با طراحی شروع کرده بودم ، گفتم طراح بی باک! چند روزی به طراح بی باک معروف شد اما فهمیدم که از این نام خوشش نمی آید ، به قد و قواره اش نمی خورد! بیشتر "عاشق بی باک" بهش می آمد تا طراح بی باک ، مانده بودم چه کنم ، چه صدایش کنم ، پیامک دادم به ((عین لام)) گفتم که: شما چه اسمی روش می زارید؟ فرستاد: "عرفه". چه نام زیبایی با عین عرفه می شود عاشق شد ، با عین عرفه می شود تا عرش پرواز کرد ، راستی تا عرفه چیزی نمانده... (( عرفه را حسین عرفه کرد و خاک عرفه لباس های حسین را خاکی! حالا حکمت لباس خاکی را می فهمم ، اصلا از زمانی لباس خاکی باب شد که حسین روی خاک عرفه لباسش خاکی شد ، برای همین لباس خاکی گره خورده با سوز و اشک و دعا ، خود این لباس ظاهرش خاکی ست ولی باطنش تو را تا عرفه ای که از "عین"ش می توانی به عشق و عرش برسی می برد ، ببین شهدا را با همین لباس عاشق شدند و تا عرش پرواز کردند ، اصلا این لباس گره خورده با لباس های خاکی حسین که در کربلا تکه تکه شدند و غرق خون ، شهدای ما هم مثل حسین... عاقبت لباس های خاکی شد غرق خون شدن ، هرکس لباس خاکی را به تن کند باید آماده باشد برای خون دادن ، این لباس را کسانی می پوشند که می خواهند خون بدهند ، سر بدهند. لباس خاکی لباس عشق است و عشق همانی ست که در کربلا بر نیزه اش زدند )) . گفتم که بهترین اسم همین "خاکی ها" ست که هم عشق دارد ، هم عرش دارد ، هم عرفه. تا خاکی ها صدایش کردم لبخند رضایتش را دیدم ، کیف کرده بود از این اسم زیبا... زیبا مثل لباس خاکی... مثل عرفه... راستی تا عرفه چیزی نمانده... اینجا از عشق می نویسم که تا عرش بالا برود و اینجا "خاکِ" خاکی هایش همان خاک "عرفه" است. دردها ، دعاها ، سوزها ، دلتنگی ها واشتیاق ها از اینجا تا آن بالا می رود ، کدام بالا؟! اینجا که عرش است! نمی دانم... ولی اینجا از عشق می نویسم اینجا عشق ما عین سیاست ماست و سیاست ما عین عشق ما ، یعنی وقتی سیاسی می نویسم ، سیاسی نمی نویسم! بلکه عاشقانه می نویسم ، وقتی از خامنه ای می نویسم سیاسی نخوانش ، عاشقانه بخوانش ، که خامنه ای عشق ما و عشق ما عین سیاست ماست ، و اینجا همه چیز عین عشق ماست و عشق ما عین همه چیز ما ، و همه چیز خلاصه در "عین" عرفه ی ، عشق حسین است.
اینجا خاکی هاست ، یعنی عشق ، خون ، جنون.
پی نوشت:
1.خامنه ای عشق ماست و ما از "عین" همین عشق تا عرش پرواز می کنیم. با لباس خاکی!
2.از خاک زمین تا عرش برین را عشق به هم وصل می کند . نمونه اش کربلا...
3.کام من وقتی شیرین می شود که سیدالشهدا با انگشت مبارکش عسل شهادت را در دهانم بگذارد.
4.به دلیل پیش آمدن مشغله ای مدتی نبودم... از همه ی دوستان پوزش می طلبم.